آدمهای منظم چه ذهنهای قدرتمند و سعادتمندی دارند. گوش میکنی درنا؟ در سرم برف میبارد، سپید تر از تو، سبک تر از باد. سرد نیستم، مدفونم و مدهوش. گوش میکنی درنا؟ صدا پرم کرده، کسی میگذرد، کسی بر میگردد، کسی هم آمده و مانده و خواهم رفت. تو رفتن بلدی؟ البته که بلدی. تو همیشه رفته ای. سیاهی دنیا را گرفته درنا. آدمها غریب مانده اند و دلتنگ و گیج، تو که دلبستهی هجرتی بگو، چند زمستان بگذرد تا از این فصل آخر بگذریم؟ ذهنم در هم ریخته است. آشفته نیستم، همیشه همه چیز در من همینطوره آواره و به هم پیچیده بوده. فکری میآید، خیالی میگذرد، صدای کسی خشمیدر خاطرات دور را زنده میکند، حرفی و خاطرهای تمام شده زخمیرا. چه کسی گفته که گذشته را باید رها کرد؟ گذشته بغل گرفتنی است. تا کردنی، گوشهی ذهن روی هم چیدنی است. گذشته را باید ببخشی. آدمها را نه، خود اتفاق را. تو بلدی اتفاقها را ببخشی؟ اتفاقهای نامهربان، اتفاقهای شکننده، اتفاقهای مهیب را؟ من بلد نبودم. اتفاق را باید دو بار تماشا کرد. یک بار وقتی که میافتد و تمام نمیشود، در تکرار آزار دهندهی موهوم ادامه دارش. بار دوم در روشنایی، در نور، در ذهنی امن. باید همهی زاویههای پیدا و پنهانش را ببینی، اتفاق را برای بار دوم باید به شکلی بخاطر آورد که قبل تر پنهان بوده. بعد آدمیحتی نیاز ندارد که فراموش کند، سر تکان میدهی و قبول میکنی. نمیگذری، فقط قبول میکنی. ما پرندههای مهاجری با رویای سرزمینهای گرمسیری نبودیم. ما آدم بودیم، با قلبهای خواب آلوده. کدام آدمیزادی میتواند هر سال آشیانهای بسازد که میداند آن را ترک خواهد کرد؟ آدمیزاد برای ساختن نیاز به ماندگاری دارد گرچه میداند هیچ چیز واقعا ماندنی نیست. ما آدمها هرگز به تمامیاز چیزی، جایی یا کسی نرفته ایم، تو هم که میروی همیشه باز میگردی.
غم انگیز بود ❤ بازدید : 211
پنجشنبه 28 آبان 1399 زمان : 18:38